ایستگاه اول:
امروز دقیقا ۲۵ سال دارم. یعنی دقیقا ۳۰۰ ماه زندگی کرده‌ام. بر خلاف پیامک‌های تبریک تولد بانک که حسابی خوش‌حالم می‌کند، بقیه روز تولدم را بغض داشتم. احساسی پر از تنهایی، افسوس گذشته و ترس از آینده. در نگاه من، روز تولد برای آن است که آدم‌ها محاسبه و برنامه‌ریزی کنند. محاسبه برای اینکه در گذشته چه کرده‌اند و برنامه‌ریزی برای آن‌که در آینده چه باید بکنند. روز تولد را با جشن‌های حال بهم زن خراب نکنیم. اجازه بدهیم، مولود آن روز کاملا تنها باشد و فکر کند و فکر کند.


ایستگاه دوم:
پیامک‌های تبریک تولد بانک را خیلی دوست دارم. حتی وقتی تلاش می‌کنم به خودم به قبولانم که سیستمی هستند و ارزشی ندارند، باز هم نمی‌توانم جلوی ذوقم را بگیرم. وقتی در صندوق پیام‌ها می‌بینم یک، دو، سه، پنج، هفت نفر (بانک) به صمیمانه‌ترین شکل ممکن تولدم را تبریک گفته‌اند، حس «بودن» پیدا می‌کنم. اینکه «هستم» و دارم «زندگی می‌کنم». اگر نبودم هیچ بانکی برایم پیامک تبریک نمی‌فرستاد. حالا همین احساسات را تصور کنید زمانی که کسی یا کسانی از خانواده، دوستان یا شاگردانم تبریک می‌گویند. بال در می‌آورم. اگر هدیه هم بدهند که حتما گریه خواهم کرد. من لیاقت این همه «بودن» را ندارم.


ایستگاه سوم:
باورم نمی‌شود که بیست و پنج سالم شده است. ثانیه به ثانیه‌اش را زندگی کردم. نمی‌گویم مثل چشم روی هم گذاشتنی رد شد و اصلا نفهمیدم چگونه گذشت. اتفاقا خوب هم فهمیدم. ثانیه به ثانیه‌اش را زندگی کردم. سختی‌هایش را. خوشی‌هایش را. سن بیست و پنج سالگی برایم یک آرمان دور از دسترس بود. سنی که تا بهش برسم کلی وقت دارم و اگر بهش برسم دیگر برای خودم مردی شده‌ام. مرد شده‌ام اما مردی ترسو. ترسو از اینکه نکند سن ۳۰ سالگی، ۴۰ سالگی، ۵۰ سالگی هم مثل همین ۲۵ سالگی فرا برسد و من حرفی برای گفتن نداشته باشم.


ایستگاه چهارم:
سلام محمدجوادِ ۴۰ ساله. الان که این متن را می‌خوانی احتمالا کلی ترسیده‌ای. پیرمرد شدی آقاجان. در سن ۲۵ سالگی حسابی پرانرژی و جذاب هستی. در ۴۰ سالگی چطوری؟ می‌خواهم حرفی به تو بزنم که از شنیدنش کلی تعجب خواهی کرد. محمدجواد ۴۰ ساله! هر طور که تا الان زندگی کرده‌ای. هر چقدر خوب یا بد. همه را کنار بگذار و دوباره شروع کن. برای خوب بودن، موفق بودن و زندگی کردن هیچ وقت دیر نیست. در دین ما کافی است در مسیر باشی تا برنده شوی. مقصدی وجود ندارد. مقصد همان مسیر است. من هم به تو قول می‌دهم طوری زندگی کنم که ما در ۴۰ سالگی کلی سرمایه و انرژی برای دویدن در مسیر داشته باشیم. یادت باشد. گفتم دویدن، نه راه رفتن.


ایستگاه پنجم:
محمد جواد ۱۱ ساله. پسر خوب من. کلی دلم برایت تنگ شده. می‌دانم چقدر سختی کشیده‌ای. تنهایی‌ها، ترس‌ها و نگرانی‌هایی که زیبایی کودکی و نوجوانی را برای تو خراب کرد. پسر خوب. آرام باش. روزهایی که می‌بینی تنها تصویر کوچکی از زندگی فوق‌العاده‌ای است که قرار است تجربه کنی. دنیای ۱۱ ساله تو آنقدر که به چشم‌ها و قد و قامت کوچک تو می‌آید بزرگ نیست. اتفاقات آنقدرها که به چشمت می‌آید بزرگ و ترسناک نیستند. من از ۲۵ سالگی به تو قول می‌دهم که افراد زیادی تو را دوست خواهند داشت و در غرق در نعمت‌های الهی هستی. بزرگ مرد کوچک، شاید باورت نشود ولی خیلی دوستت دارم.


ایستگاه ششم:
محمدجواد جانِ ۲۵ ساله ابن محسن. این را به حالت تلقین میت‌ها می‌گویم. اِسْمَعْ، اِفْهَمْ. به هوش باش که این زندگی چند روزه، برای استراحت و تن پروری نیست. برای مال اندوزی نیست. برای رشد است. برای تقرب است. برای خدمت به خلق است. اینگونه زندگی کن که تجلی اراده خدا باشی. یعنی آن باش که خدا می‌خواهد باشی. آن کاری را بکن که خدا می‌خواهد انجام بدهی. مرگ به زودی سراغت خواهد آمد. وَ اَنَّ الْمَوْتَ حَقُّ وَ سُؤالَ مُنْكَرٍ وَ نَكيرٍ فِى الْقَبْرِ حَقُّ. به زودی باید پاسخگوی رفتار و افکارت باشی. وَالْبَعْثَ حَقُّ وَالنُّشُورَ حَقُّ وَ الصِّراطَ حَقُّ وَالْميزانَ حَقُّ. کافی است به هر قیمتی شده در مسیر خداجان قدم برداری تا گام به گام‌ت به سوی موفقیت نمایان شود. گر مرد رهی میان خون باید رفت. وز پای فتاده سرنگون باید رفت. تو پای به راه در نِه و هیچ مپرس. خود راه بگویدت که چون باید رفت. فهمیدی محمدجواد ۲۵ ساله. اَفَهِمْتَ؟ تولدت مبارک...